رِنجِ رَنج

به نام خداوند نور و آگاهی

به عنوان یک مشاور، سالهاست در اتاق مشاوره شنونده حرف های دل آدم ها از جنس، نژاد، سن وفرهنگ های مختلف بوده ام. گاهی حرف هایی که سنگینی بارِ رنجشان را، روزها روی قلبم احساس میکردم. به یاد دارم یکی از اساتید در کلاس به قلبش اشاره می کرد و می گفت: “اینجا حرف هایی پنهاناست که با من دفن خواهد شد.” . گاهی فکر می کنم من کجا! روان شناسی کجا! به خاطر روحیهحساسی که داشتم. تصویری که از خودم به یاد دارم، کودکی آرام و خجالتی نشسته در گوشه کلاساست که شخصیت دوست داشتنیِ معلمان بوده است. البته بماند که عضو گروه سرود مدرسه بودم. واین ماجرا همچنان در دوران مدرسه ادامه داشت. به نظرم سال قبل بود که در کتابخانه عمومی شهر،کارگاهی در زمینه روابط بین زوجین برگزار کردم. از قضا دوست دوران پیش دانشگاهی من هم در آنجلسه حضور داشت. در واقع بعد از حدود 22 سال، یکدیگر را ملاقات کرده بودیم که دیدار شیرینی بود.بعد از پایان کارگاه همینطور که در حال خاطره بازی بودیم، جمله ای گفت که مرا به شدت تحت تأثیرقرار داد. گفته بود: “چهره تو به عنوان ساکت ترین دانش آموز کلاس در ذهنم مانده است. برایم جالببود که الان اینطور در حال صحبت کردن بودی.” در واقع این جمله برای من مروری بود در گذشته وتغییری که در حال رخ دادن بود.

****************

در ترم اول دانشگاه، به عنوان دانشجوی ترم اولی که فکر می کند در حال فتح قله های دانش است،  باشوق از اختلالاتی که یاد گرفته بودم صحبت می کردم. یچه های خانواده را می نشاندم و کنجکاوانه باذره بینِ تست های روانی، وجود اختلالات (اسکیزوفرنی) را در آنها نقض می کردم. چه شماتت ها که ازطرف بزرگ ترها نشدم. با عنوانِ “من روان شناسم” با اعضای خانواده صحبت می کردم و بازخوردی جز”لبخندی با طعم نمی توانی” دریافت نمی کردم. خنده را با حرص خوردن ترکیب می کردم و تحویلشان می دادم. در واقع آدم آن روزها، اصلن گروه خونی اش به روان شناس شدن نمی خورد. تصویر یک روان شناس، فرد پرجنب و جوش، فعال، خوش سر و زبان و با اعتماد به نفس بالا بود که حرف برای گفتن داشته باشد. اما ذهن من فقط یک پا داشت. من روان شناسم. تصاویری که دیگران داشتند مهم بود اما نه اینقدر که مرا دلسرد کند.

*****************

دقیقن یادم نیست کدام ترم بود. به احتمال زیاد ترم های اول دانشگاه بود. به همراه دوستم وارد سلف سرویس شدیم یا ساندویچ سفارش دهیم. این مسئولیت به من محول شد. باید در نوبت قرار می گرفتیم تا اسم مان را بخوانند و برویم ساندویچ را تحویل بگیریم. هر وقت به یاد این خاطره می افتم،  خنده ام می گیرد. دو ساعت گذشت و اسمی از خودم نشنیدم، با اصرار دوستم -فکر کنم بتوانید درک کنید چقدر زور شنیدم تا پیگیر بشوم- مجددن سلانه سلانه رفتم آنجا و با صدایی که از ته چاه می آمد پرسیدم :ببخشید ساندویج ما چی شد؟ فکر می کنید چه چیزی شنیدم؟ ” اسمتون چی بود؟ ” اسمم را  گفتم؛ اصلن اسمم توی لیست نبود. چیزی نشنیده بود تا ثبت کند. اتفاقن اون روز، روز شلوغی هم بود. دست از پا درازتر برگشتم. چیزی که ماجرا رو جالب تر کرده این هست که وقتی چند ترم گذشت، وقتی موقع پیاده روی با دوستم صحبت می کردم، بهم می گفت: آروم تر! صدات بلنده. نه به اون روز سفارش ساندویچ و نه به این صدای بلند.

****************

الان که در اینجای نردبان زندگی ایستاده ام، می توانم با اطمینان بگویم که زندگی در همه حال شبیه الاکلنگ است. باید با آزمون و خطا، شکست ها و موفقیت ها، تخمین زد که اگر کجا بایستیم، تعادل زندگی مان حفظ می شود. و مساله ای که این عدم تعادل را دردناک تر می کند، روابطی ست که ناگزیر از داشتنِ آن هستیم. نه آنقدر دور از لحظاتِ اکنون که اصلن مزه زندگی را نچشیم و غرق در گذشته رفته وآینده نیامده باشیم؛ و نه اینقدر نزدیک که نشود نمایی کلی از زندگی را دید. اینقدر نزدیک که لکه های روی شخصیت خودمان و دیگران، چند برابر حالمان را بد کند. اگر قرار باشد دوباره به آن سالها برگردم، دوباره روان شناسی را انتخاب می کنم، به اضافه نویسندگی. اما با نگاهی متفاوت. نگاهی که کمکم کند تا تمام رنج هایم را برای تغییر، جانانه در آغوش  بکشم تا با همراه شدن و هم مسیر شدن با جریان زندگی، به جای جار زدنِ خودم، به آن شخصیتی تبدیل شوم که قابلیتِ آن در منِ انسان تعبیه شده است. در این مرحله از زندگی است که حتی اگر روان شناسی نشوی که دیگران تعریف کرده اند، اهمیتی ندارد؛ بلکه چیزی که مهم است و آرامش را به جانت می نشاند، رنج هایی است که به گنج  مبدل کرده ای تادر مرور زندگی ات به آنها ببالی. گنج هایی که تو لیاقتِ هدیه دادن به دیگران را داری.

با سپاس

نویسنده: سمیه بابائی نیا

این را به اشتراک بگذارید!

به خواندن ادامه دهید

بعدی

20 دیدگاه در “رِنجِ رَنج

  1. سمیه جان مطلبت خیلی خوب بود. بهت تبریک میگم که در برابر نمی‌تونم‌ها ایستادی. من خیلی جاها به خاطر ترس‌هام متوقف شدم و از این بابت خیلی احساس خوبی ندارم

    1. وای سمیه داستان ساندویچ خریدنتون رو که خوندم نمیدونم چرا خندم گرفت😅
      تیتر قشنگی بود. خوشم اومد.
      ولی من اگر قرار باشه به سالهای قبل برگردم این مسیری که اومدم رو هیچ وقت دوباره تکرار نمی‌کنم.

  2. یه وقتایی فکر می‌کنم من با این روحيه کمک به ديگران شاید باید روان‌شناس می‌شدم، ولی از طرفی آدم حساسی هستم که تاب و تحول سختی ديگران هم منو اذیت می‌کنه‌. شایدم مثل تو به زندگی خودم کمک می‌کرد. درهرحال نشد و منم نمی‌دونم آدما درستی بودم برای این مسیر یا نه‌. بهت تبریک می‌گم که راه خودتو پیدا کردی و بهش علاقه داری.

  3. تبریک می‌گم سمیه‌جان. به نظرم روانشناسی بهتون کمک کرده خود واقعیتون رو پیدا کنید و از زندگی لذت بیشتری ببرید. پشت‌وارتون قابل ستایشه.

  4. چقدر قشنگ روایت کرده بودی سمیه جون.
    چقدر خوب که «تو نمی‌تونی‌ها»‌ تو رو از مسیرت دور نکرد.
    ممنون که از فراز و نشیب زندگی میگی تا ببینیم زندگی یه روانشناس هم همیشه گل و بلبل نیست. تصوری که من دارم😅
    و اینکه چقدر با ماجرای ساندویچ خندیدم، عالی بود😂😂😂

  5. سلام
    وقتتون بخیر.
    داستان خوبی بود.
    منم در کودکی خجالتی بودم.
    روانشناسی و توسعه یفردی رو خیلی دوست دارم. در اسرع وقت به سایتتون سری میزنم.
    خوشحال شدم از آشنایی باشما
    قلمتون مانا

  6. سلام و وقت به خیر
    فکر می‌کنم این اولین پستی هست که از شما می‌خونم
    یه قسمت‌هایی در این سرگذشت شما، پیوند می‌خورد با خاطرات مشابه خودم و برای همین لذتی دوچندان بردم.
    تراپی برای من یک اعتقاد است و همان معجزه‌ای که می‌گوید: زخم‌هامان چه؟ نور از محل آن‌ها وارد می‌شود.
    لذت بردم و موفق باشید

    1. از حضور ارزشمندتون سپاسگزارم یاسمین جان. خداروشکر. ما آدمها هم ریشه ایم. دیروز و فردای همیم. همین هست که ارتباط رو مؤثر و لذت بخش می کند. موفق باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *