اسب وحشی عربی

به نام خداوند نور و آگاهی

حدودن اواخر اسفند سال 68 بود. چهارم ابتدایی بودم. حوالی ظهر داشتم سلانه سلانه از مسیر مدرسه برمی گشتم خونه که دیدم پدر بزرگم سوار پیکانِ سفید یکی از اقوام، جلوی من ترمز زد و پرسید: میری خونه؟ جواب دادم : آره. گفت: بیا سوار شو، برسونیمت. برام یه خورده عجیب بود که دمِ ظهر، پدربزرگ! اینجا؟!!  نگران شدم. بعد با خودم گفتم: حتمن کاری داره تو مسیر، من رو دیده و سوار کرده که برسونه. هر چقدر به خونه نزدیک تر می شدیم، دلشوره بیشتری پیدا می کردم. از خیابون اصلی پیچیدیم به سمتِ خیابونِ منتهی به سر کوچه خودمون. صحنه ای رو دیدم که الان که بعد از سالها که در حال نوشتنِ اون خاطره هستم، لرزش قلبم رو احساس می کنم. جلوی درِ خونمون شلوغ بود. دقیقن یادم نیست آمبولانس بود یا بعدن رسید.- هنوزم که هنوزه صدای آمبولانس، من رو یه کم بهم می‌ریزه.- پدرم بیمار بود. دیابت داشت و مدتی در بیمارستان بستری بود، آخرین باری که دیدمش با چشمای بسته بود و ماسک اکسیژن. به خاطر شغلش -نجار بود- تو یک پروژه به سرش ضربه می‌خوره و زمینه سازی برای اینکه بعدها دچار آلزامیر بشه. یادمه وقتی تو خونه از پرونده پزشکی پدر صحبت می شد، خیلی مضطرب می شدم.

**********************

دختر آخر خونه بودم و سوگولی بابا. اواخر به خاطر بیماریش کمتر من رو می شناخت. خاطراتی که ازش یادم هست بر می گرده به چند عکس های دو نفره که باهاش دارم. بگذریم. در تمام مدت از روبرو شدن با پیکر پدرم و تشیع جنازه و در تمام مراسم ها، من تو شوک بودم. یادم نمیاد اشکی ریخته باشم. سالها گذشت تا نوبت به عموی عزیزم رسید که بعد پدرم همه جوره هوای ما رو داشت. شب تولد من و پسرِ داداشم بود که با یک خبری که بازم به نوعی احتمالش رو می دادیم، مواجهه شدیم؛ گرچه در هر حال سخت بود. تو مسیر زندگیم فراز و نشیب زیاد داشتم. شنیدن خبر تصادف وحشتناک برادرم،-البته نه غیر مستقیم- از یکی از اقوام، اون هم سر صبح وقتی کرکره کافینت رو کشیده بودم بالا، که به لطف خداوند، معجزه وار ختم به خیر شد. یادم هست نوجوان بودم و از حضور در جمع های خانواده امنتاع می کردم. بیشتر با دختر و پسرهای برادرها و خواهر وقت می گذروندم تا بزرگترها. تا همین چند سال قبل، وانمود می کردم از همه چیز لذت می برم، اغلب اوقات، احساس بی‌قراری داشتم. با خودم می گفتم: تو که میگی با خدا حالت خوبه؟ پس چرا مضطربی؟ صدای زنگ تلفنِ بی موقع، شنیدن صدای فریادی از منزل همسایه و هر چیزی که پیغامی از ناامنی داشت، برای من استرس زا بود.

************************

من معمولن اهل صحبت کردن و مرور گذشته‌ی تلخ و مکدر کردن خاطر افراد نیستم، که قطعن تجربه شیرینی و شادی هم فراوان بوده است؛ این طبیعتِ زندگی و حیات هست. اما چرا تصمیم گرفتم نگاتیو گذشته را به نمایش بگذارم؟ چون معتقدم جایی که قرار هست درمانی گفته شود، بهتر است ابتدا رد پایی از درد هم باشد تا باورپذیرتر باشد. تجربیاتم که زمینه ساز یک شخصیت مهربان اما رنجور، حساس و بدون عزت نفس شد؛ که روی روابطم نیز تأثیر زیادی گذاشته بود. من به واسطه باورهای اشتباهی که بر اساس تجارب و شرایط در ذهنم شکل گرفته بود، داشتم با تصویر مخدوشی که از خود ساخته بودم زندگی می کردم. همانطور که می‌دانیم باورها یک شبه تغییر نخواهند کرد؛ نقطه عطفِ تغییر زمانی است که در لابلای همان ترس‌ها، سرکوب کردن ها، سردرگمی‌ها، با شنیدن کلامی، خواندن جمله‌ای، آشنایی با شخصی، دریافت پیام یا الهامی، لحظه‌ای از حرکت باز می‌ایستیم و از خودمان می پرسیم : ” من دارم با زندگیم چکار می کنم؟” درست زمانی که آینه‌وار، روبروی خودمان قرار می گیریم و به بازنگری مجدد زندگی‌مان می پردازیم. رسیدن به این نقطه مهمترین گام است. زمانی که می پذیریم تنها مسئول خوبی یا بدی این زندگی کسی نیست جز ما. ما انتخاب می کنیم باورهای قدیمی را به رسمیت بشناسیم یا نه. صدالبته که از این نقطه، شروع مواجهه با چالش هایی است که آگاهانه انتخاب می کنیم با آنها مواجه شویم.

***********************

پلکان مسیر رشد و آرامش

چنانچه قبل از پذیرش مسئولیت تغییر، از رویارویی با تضادها و تعارض ‌ها اجتناب می‌کردیم، در این مرحله، باید آنها را بخشی از مسیر رشد بدانیم و به دنبال راه‌حلهایی باشیم تا به باور و تعریف جدیدی از خودمان برسیم. به عنوان مثال اگر در رابطه با همسر، فرزند، ارباب رجوع یا دیگران، فاقد مهارت‌های ارتباطی لازم برای مدیریت یک گفتگوی سازنده بودیم و در موقعیت‌های چالشی، واکنش منفعلانه یا پرخاشگرانه داشتیم، در این مرحله به دنبال آگاهی افزایی برمی‌آییم تا به فردی تاثیرگذار تبدیل شویم. اگر در تصمیم گیری‌ها، فردی مردد بودیم، با مشخص کردن ارزش ها و اولویت های خود، در جهت رسیدن به استقلال فکری گام برمی‌داریم. لازم به ذکر است که سردرگمی‌ها، تردیدها و مسائل آزاردهنده‌ی روح همچنان وجود خواهند داشت؛ لیکن ما مصمم‌تر و هوشمندانه‌تر، با تمرکز بر همان قدم‌های کوچک ولی پیوسته، به سمت تغییرات بزرگتر گام بر می‌داریم. همه ما به نوعی به حضور خداوند ایمان داریم اما غالبن زمان‌هایی که همه چیز به خوبی در جریان است. در موقعیت‌های که دچار چالش‌های سخت می‌شویم، ایمانمان تحت الشعاع ترس‌ها و اضطراب‌هایمان قرار می گیرد. زمانی که نتوانیم معنای اصلی رنجی که در حال دست و پنجه نرم کردن با آن هستیم را درک کنیم خود را به چشم یک قربانی میبینیم که مورد ظلم قرار گرفته است و تقلا می‌کنیم تا از آن رنج‌ رهایی یابیم.

***********************

گذر از رنج‌ها

یکی از اساتید که تجربه نگهداری از اسب- همان حیوانِ نجیبِ سهراب- را داشتند، در مورد شیوه رام کردن اسب اینطور نقل می کردند:

میدانید که اسب رام نیست و وحشی است. به طور مثال وقتی به دنیا می آید فوق العاده وحشی است و رم می کند. برای اینکه رامش کنی مدام باید بروی و بیایی و خوراکی به او دهی و تو را بو کند، وقتی تو را بو کرد و و بوی تو را در مشامش ذخیره کرد، دیگر با تو وحشی نیست. رام کردن یعنی ما آن اسب را از بین نبردیم، چیزی از وجودش کم نکردیم، نه! او را در سیطره ی خود کشاندیم ، او را به بند کشیدیم.

در جایی دیگر، کلامی از بودا را خوانده ام که به خوبی ارتباط بین مقاله فوق و رام کردن اسب را نشان می دهد.

بیم و وحشت به سراغم آمد؛ نه ایستادم، نه نشستم و نه خوابیدم؛ تا جایی که آن ترس و وحشت را رام کردم.

اکثر ما به نوعی تجربه اضطراب (حاد یا مزمن)، استرس، بی‌قراری و فشارهای روحی را در بحران‌ها و شرایط سخت داشته ایم. عاملی که این تجربه را برای هر کسی خاص و متفاوت می‌کند طیف، شدت و ضعف مشکل و ظرفیت روحی افراد است. وقتی اولین بار دچار حمله وحشت‌زدگی (Panic) می‌شوید، با علائمی مثل تپش قلب شدید، تنگی‌نفس و بی قراری زیاد، احساس می‌کنید مرگ از آنچه فکر می کنید به شما نزدیک‌تر است. یکی از جاهایی که این حمله اضطرابی اتفاق می‌افتد در فضاهای بسته است که فرد تقلا می‌کند هر طور شده خودش را به فضای باز برساند. اسب وحشی درونیی به نام اضطراب در اثر افکار افسارگسیخته در مورد سلامتی خود، عزیزان و مرگ رم می کند و شما را به تحرک وا می دارد. معمولن علائم و واکنش‌ها به قدری سریع اتفاق می افتند که فرد در آن لحظه فرصت و قدرت تفکر و مدیریت بحران را نخواهد داشت. سریع ترین واکنش، فرار از موقعیت است اما بهترین واکنش نیست. در یک صورت فرد می تواند به خودش کمک کند؛ اگر آگاه باشد این حمله و احساس خطر چیزی جز سرکشی رنج درونی نیست و قرار نیست آسیبی به او برسد.

***********************

یکی از راه‌های مدیریت این حملات، پیش بینی کردن زودهنگام علائم و لمس آن از نزدیک است. تکنیکی وجود دارد به نام برونی‌سازی که فرد مشکل، ترس، اضطراب را در قالب شئئ از بیرون نگاه می کند. به عنوان مثال یک توپ. کاملن از تمام زوایا به آن نگاه می کند. بافتن منبع آن، افکار مرتبط، الگوهایی که منجر به این حملات می شود. با آن آشنا می‌شود، کم کم دوست می‌شود. حداقل در موقعیت هایی که احتمال حمله می‌دهد، از آن اجتناب نمی‌کند که حمله شدیدتری را تجربه کند. ممکن است به مرور زمان، حمله به دفعات کمتر و قطع هم بشود.

انسان موجود منحصر به فرد و پیچیده ای است که کافی است نسبت به خودش و قابلیت هایش به شناخت برسد. در راستای این شناخت می تواند به شناخت خالق و پروردگار یگانه برسد. کسی که با خلق انسان، خودش را “احسن الخالقین” نامید. واقعن در انسان چه گنجینه عظیمی نهفته است که از نگاهش دور مانده است؟

منبع: جزوه دوره خودآگاهی

با سپاس

نویسنده: سمیه بابائی نیا

این را به اشتراک بگذارید!

به خواندن ادامه دهید

بعدی

12 دیدگاه در “اسب وحشی عربی

  1. با وجود فوبیاهای زیادی که دارم این اتفاق خیلی واسم رخ داده. تا یک سنی راهی برای کنترل اسب وحشیم نداشتم. اما بعدها خیلی از مشکلاتم رو تونستم با اگاهی به رخدادشون مهار و رام کنم.

  2. متاسفانه منم تجربه از دست دادن عزیزان رو داشتم و این ترس همچنان همراهمه. با کمک مشاور و نوشتن تا حدی باهاش کنار امدم ول به طور کامل از بین نرفته. نمی دونم می‌تونم اسب وحشی ترس رو رام کنم یانه. حس و حالتون رو خوب درک می‌کنم.
    ممنون از مقاله خوبتون.

  3. طولانی بود و دلنشین. بیم و امید رو می‌شه در متنتون دید. اضطرابو انتظار رو خوب به تصویر کشیدید. اگه اشتباهت تایپی نداشتید بهتر بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *