رنجِ بی گنج

به نام خداوند نور و آگاهی

بعد از ساعتی پشت میز نشستن و خیره شدن به صفحه لپ تاپ و مطالعه چند صفحه کتاب، برای اینکه هم به چشمانم و هم مغزم استراحتی بدهم، برخاستم و چند قدم به سمت درب توری پشت حیاط حرکت کردم تا با تماشای منظره حیاط پشتی، روح و جانی تازه کنم. نگاهی به درخت گلابی منزل برادرم که قد بلند و شانه های پر بارش از مرز دیوار عبور کرده بود انداختم؛ سنگینی بارِ میوه های نارس، شاخه های درخت را روی سقف انباری کوچک روی ایوان، پهن کرده بود. دلم به حالش سوخت. اگر کسی برای اولیت بار ببیندش و داستان زندگی اش را نداند، فراوانی و شاخه های پر و پیمانی از گلابی های سبز، چشمش را خواهد گرفت. اما شوربختانه درخت که به جای اینکه میوه هایش به ثمر برسند و روزی سفره کسی شوند، می پوسند و روی زمین هرز می روند و نصیب و بهره ی بنده خدایی نمی شوند تا به رسم ذات بخشنده اش، خدمت به خلق کند. ماهها از انرژی خورشید، آب، خاک و باد استفاده می کند تا میوه ای به وجود آید و در گذر زمان به بار بنشیند و کامل شود؛ رنج زایش را متحمل می شود ولی در زمان برداشت، بی نتیجه و بی ثمر، زمین آن ها را در آغوش می کشید.

**********************

همانطور که محو تماشای درخت بودم، در ذهنم افرادی تداعی شدند که سالها آنها را افراد موفقی می دانیم؛ حضور پررنگشان را در جامعه می بینیم. از اندیشه های آنان بهره مند می شویم. گاهی از مقایسه دستاوردهای خودمان با آنان، احساس شکست می کنیم. به جای تمرکز و حرکت در مسیر خودمان، به مسیر نادانسته آنها چشم می دوزیم و حسرتِ بودنِ جای آنها را میخوریم. این احتمال هم هست که با نگاه حسادت گونه به آنها و البته سرزنش بار به خودمان، از از اینکه روزگار بر وفق مراد ما نبود شِکوه سردهیم. صد البته که مخالف الگوبرداری از ویژگی ها و خصیصه های مثبت افراد تاثیرگذار در جامعه نیستم که در جایگاه خود بسیار بجا نیز هست. اما اگر سالها بعد وقتی آردشان را ریختند و الکشان را آوبختند، پای صحبتشان بنشینی، دلت می گیرد. احساس تنهایی و ناامیدی در کلامشان موج می زند. اما ماجرا به اینجا ختم نمی شود. یک صبحی، عصری پیچ رادیو را باز می کنیم یا مشغول گشت زدن در فضای مجازی، خبری می شنویم که جسد فلان هنرپیشه، بهمان کارگردان یا هنرمند را در فلان جا پیدا کرده اند که به مرحله ترجیح مرگ به زندگی رسید.

********************

دنیای عجیبی است. بارها شاهد این رویدادها در دنیای هنرمندان بودیم. دنیای هنر، دنیای خلاقیت و شادی است؛ دنیای آشتی با درون. و البته در برخی حوزه ها دنیای دیده شدن، توجه و حضور. معنا گرفتن با بودن، تحسین و نظرات دیگران. معتقدم برای ورود به این دنیا، باید به سلاح خودسازی و خودشناسی مسلح بود. برای گم نشدن و پوچ نشدنِ سالها رنج، باید برای زندگی هدف یا معنایی فرامادی تعریف کرد. خدا را دید، خود را و گهگاه قدردانی از دیدگان مشتاق آدمها و گاه پند گرفتن از نقدهای تند تماشاچیان. پذیرش درهم بودن همه چیز. معتقدم چیزی که می تواند به آینده ای بهتر بیانجامد پیش بینی کردنِ نبودن هاست. روزی، روزی فرزندانم سرگرم زندگی خودشان خواهند بود. دیگر کار نخواهم کرد. روزی تدریس نخواهم کرد. روزی بازی نخواهم کرد. روزی همسری نخواهد بود. همه اینها همین حالا هست و زندگی را مثل فنجانی چای، تا تهش سر کشید. به استقبال رنج رفت تا رنج ما را غافلگیر نکند. شادی را زیست تا منتظر معجزه ای برای شاد بودن نبود.

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

به جاست اگر نغمه ای می خوانیم که مردم حال خوب از ما دریافت می کنند، این نغمه، سرریز آرامش و حال خوب از درون ما باشد که ثمره شیرین و پرباری خواهد بود، حتی وقتی روزی نباشیم.

 

با سپاس

نویسنده: سمیه بابائی نیا

این را به اشتراک بگذارید!

به خواندن ادامه دهید

بعدی

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *